موقعی که میام سر کار یک کوچه هست که خیلی تنگ و باریکه.خیلی از این کوچه خوشم نمیاد یک جوری هم سعی می کنم که مسیرم را تغییر بدم که از این کوچه رد نشم.چند روز پیش پشت سرم یکی میامد.صدای قدم هاش را که می شنیدم که داره به من نزدیک تر و نزدیک تر میشه ، صدای قلب خودم را هم می شنیدم که داره بلند تر و بلند تر میشه .خیلی ترسیده بودم .انقدر قلبم تند میزد و صداش هم بلند شده بود هر لحظه فکر می کردم که الان می میرم.توی همین فکرها بودم که کوچه تمام شد.و صدای قدم های پشت سرم هم تمام شد.بعد فکر کردم که چقدر خوبه همه زنها دفاع شخصی بلد باشندو چقدر خوبه عوض آن زنگ ورزشهای مسخره که توی مدرسه داشتیم و همش در میرفتیم ، یک ذره بهمون دفاع شخصی یاد می دادند.